حالم...

ایـטּ روزهآ هـم خوش حآلـم هم غمگیـטּ . . . !

نمـﮯ فهمم . . .

خودم هم حآلـم رآ نمـﮯ فهمم . . .

گآهــﮯ قنـב בر בلـم آبــــ مـﮯ شوב و روحم بہ آسماטּ هآ پـر مـﮯ کشـב . . .

گآهــﮯ تنهآ בلـم اتآقـﮯ میخوآهـב تآریـڪـ و سوتــــ و ڪور . . .

ڪه بنشینم گوشہ ڪنـآرش و ثآنـیہ بہ ثآنـیہ ام رآ هم آغـوش غـم شوم . . .

نمیـבآنم . . .

تنهآ چیز ﮮ ڪه میـבآنم ایـטּ استــــ ڪه ایـטּ روزهآ בلـم  بــچہ مـﮯ شوב

مـﮯ میخنـבב בمـﮯمیگریـב و پآ بہ  زمیـטּ مـﮯ ڪوبـב ، 

בمـﮯ بهآنہ هآﮮ ڪودڪآنہ میگیـرב . . . !

{בل ڪوچـڪـ مـטּ} آرام بآش . . . خوבم هوآیتــــ را בآرم...

خدا...

می خواهد فریاد بزند؛

...اما

،من جلوی دهانش را می گیرم

!!!وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد

...این روزها من

خدای سکوت شده ام؛

،خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا

...خط خطی نشود

دلتنگی...

 گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به

 دهان می مانی...

  گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی

اما سکوت می کنی...

 گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

 گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای

برای فردا نداری و حال هم که....

 گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش

 بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...!

 که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...

 گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود.

مسافرت...

سلام

دلم برا همتون تنگ شده یه عالمه.

نبودم ببخشید رفته بودم مسافرت اجباری اخه اگه نمی رفتم بایدسه چهارروز توی خونه تنهایی می بودم واسه همین باخواهرم رفتیم یزدخانم کارهای انتقالی دانشگاهشون رودرست کنند مهمان شن مشهد بعدازاون جاهم رفتیم قم حرم حضرت معصومه ومسجد جمکران بعدش مرقدامام و درآخرهم قدم گاه بعدش دوان دوان بااتوبوسی که فقط مادوتا و راننده ها ایرانی بودیم رسیدیم مشهد شهر زندگی اخ که دلم برا بابا حسینم خیلی تنگ شده بود وهمین طور برا مامانم وخواهر وبرادر گرامی یه ذره شده بود اما برا همه دعا کردم وغذای امام زمانم خوردیم خدایی مسافرت عالی بود هیچ وقت فکر نمی کردم این جوری برم مسافرت برال همه مردم یه عالمه دعا کردم.

انشاالله شما هم برین برا منم دعا کنید.

حرف...

کاش کوچیک بودیم....

وقتی کوچیک بودیم دلمان بزرگ بود ولی حالا که بزرگ شدیم بیشتر دلتنگیم.

کاش کوچیک میموندیم تا حرفمون از نگاهمون بفهمن نه حالا که بزرک شدیم وفریادمیزنیم باز کسی

حرفمون

نمی فهمه!!!!!

گاه...

گـاه בلـمــ مےـگـیرב

گـاه زטּـבگــے ســخـتــــ مےـشـوב

گـاه تـטּـهـا , تـטּـهـایـے آرامـشــ مـے آورב

گـاه گـذشـتـهـ اذیـتـمـ مـیـکـنـב

ایـטּ `گـاه هـا`... گـهـگـاه تـمـامــ روز و شـبــ مـنــ مےـشـو טּـב

آטּـوقـت بـغـض گـلـویـم را مـےـگـیـرב !

בرسـت مـثـل هـمےــטּ روزـها ...

گهی...

گهی شادم

گهی غمگین

گهی گمگشته در خویشم

گهی مانند طوفانم

گهی مانند بارانم

نه می غرم

نه می بارم

گهی صافم

گهی ابری

گهی بیدار

گهی در خواب

گهی در جنگ

گهی در صلح

فقط گاهی

هر ازگاهی

در این آشوب

در این غوغا

در این بازار نامردی

دلم خواب می خواهد

کمی آرامش مطلق

ولی افسوس ...

می خواهم...

می خواهم بروم...

باید بروم! ماندن را نمی خواهم...

نمی خواهم به لحظاتی برگردم که بی صدا سوختم و اشک تنها پناه و همدمم بود...

نمی خواهم به دنیای حسرت های همیشگی باز گردم...

نبودنم برای شما دردی است فراموش شدنی ولی بودن برای من دردی است همیشگی...

رهایم کنید از همه بیزارم! می خواهم یک شب آرام بخوابم...

آسمان شب های من مدت هاست که تاریک و بی ستاره است...

 

مرسی...

خدایا تا خرخره پر از دلتنگی ام...

                                    مرسی دیگر میل ندارم ......

 

دختران...

 

دختران بی تقصیرند ...!!
آین روزها آدم نمی بینند تا برایش " حوا "شوند ...

می گویند...

مـے گویند: شاد بنویس ...

نوشته هایت درد دارند!

و من یاد مردے مـے افتم...

که با کمانچه اش...

گوشه ے خیابان شاد مـے زد...

اما با چشمهاے خیس!!!


سادگی...

"دلــــم "برای سادگی های کودکی ام تنگ شده؛

برای عصرهای تابستانی که دلتنگ هیچ

برای شبهای زمستانی که وقتی سربر بالش خیال میگذاشتم،

لحظه ای بی هیچ فکر و خیال مبهم خواب را مهمان چشمهای بی گناهم

میکردم و تا صبح رویاهای سپید و آبی میدیدم.

"دلــــم "برای آرزوهای کودکی ام تنگ شده.

برای خواندن شعرها و کتابهای داستان یکی بود یکی نبود!

"دلــــم "تنگ شده برای رها شدن در آغوش خواستنی پدر

و نوازشهای گرم مادر.

"دلـــم "تنگ شده برای قاصدکی که میگفتند خبر های خوب می آورد

"دلــــم "برای حس و حال ناب کودکی و آرزوهای بی ریایش تنگ شده

فروغ..

چه کسی میگوید که زنان تنها تن میفروشند؟

زنانی را میشناسم که به قیمت گزافی تن میخرند

به قیمت "زندگی" 

بانو! 

تو ماندی به پای آبرویت 

به پای فرزندت 

اما مرد (؟) تو جلوه ها فروخت و نگاه ها خرید از زنان هرزه 

برای تو قیصر بود و غیرت 

برای زنان خیابان کوهی از هوس 

تنی لش بود روی تخت از خستگی انزال 

و تو به عشقش خستگی هایت را فراموش میکردی 

طی میکرد تن عریان هرزه را 

و تو طی میکشیدی که کدبانوی خانه اش باشی 

عرق میکرد از شعله های هوس 

و تو گرمای شعله ی گاز را به جان میخریدی

برای لحظه ای لبخندش..! 

ساعت ها کنار میز شام منتظر بودی 

و او در حال گاز گرفتن سینه های فاحشه اش بود....

شب را چگونه صبح میکردی ؟

در حالی که او آرام در بغل کس دیگری خفته بود ... 

آری این ست راز آن حلقه که فروغ میگفت 

حلقه ی بردگی که تو به دست کردی ....

خودم را...

خودم را گم کرده‌ام... در هیاهوی افکاری که بی‌واسطه، طعم ِ مرگ می‌دهند، من این روزها خودم را گم کرده‌ام. دنبال چیزی هستم که نمی‌دانم چیست، فقط مطمئنم که به بودنش نیاز دارم. مثل یک قطعه گم شده از یک پازل بزرگ که تا نباشد هیچ چیز جفت و جور نمی‌شود؛ یا حتا بدتر از آن! شده‌ام شبیه ِ پازلی که خیلی از تکه‌هاش گم و گور شده‌اند و دارد دربدر دنبال ِ خودش می‌گردد! خیلی فجیع خودم را گم کرده‌ام... شبیه کودکی که در ازدحام خیابان لحظه‌ای دست ِ مادرش را رها کرده است و حالا جز وحشت و تباهی، حسی ندارد! حتا بدتر از آن، کودک می‌داند که دنبال ِ مادرش می‌گردد اما من چه؟! سر در گم و پریشان، مبهوت ِ بیراهه‌های غریب این شهر که "زندگی" صدایش می‌کنیم! من درد دارم... مثل ِ تمام ِ دیوانه‌های زنچیری که از بند خسته‌اند اما اسیر؛ خسته‌ام از بند ِ افکاری که حسابی برایم حصار کشیده‌اند. انگار یک نفر دور سرم سیم خاردار تنیده باشد و با هر فکر، مغزم منقبض شود و بچسبد به این سیم خاردارهای لعنتی و به خون بیفتد از شدت ِ زخم! بلاخره آدم که همینجور الکی یک دفعه خون‌دماغ نمی‌شود!... راستش، من از فکر کردن بدجور خسته‌ام! از بیداری که مجال ِ این همه فکر به من می‌دهد خسته‌ام!... از این همه دو دو تا کردن و سنجیدن و نتیجه‌گیری کردن خسته‌ام... دلم یک خواب عمیق می‌خواهد! از آن خواب‌هایی که آخرش با یک شوک ِ لحظه‌ای از جا نپرم! از آن خواب‌های خالی از کابوس که تکرارش روزم را به گند نکشد! من خودم را میان همین کابوس‌ها گم کرده‌ام. حالا انگار باید یک دور تمام ِ این دغدغه‌ها را در خواب و بیداری زندگی کنم تا تکه‌های به هم ریخته‌ی پازلم به هم بچسبد!... من، بدجور خودم را گم کرده‌ام!

چهارشنبه 11شب

من وقتی که بچه بودم یه دختر سفید توپولی موفرفری بودم یه عمه مهربونی داشتم میومد خونمون موهامو باروغن بادم چرب میکرد بعد خرگوشی می بست میبردم بیرون برام کلی چیز می خرید حالا این عمه مهربونم که توی عمر 16سالم یکبار نگفتم عمه نگه" جانم عمه جان یا جان عمه خوشکل عمه بگو نازم"روز چهارشنبه ساعت11 شب بعد از ورزش که اومدم خونه داشتم توی اتاقم باخواهرم حرف میزدم که زینگ زینگ رینگ تلفن زنگ زد مامانم هم مهربون تلفن برداشت گفت بله بفرمایید بعد یهویی یکی به مامانم یه چیزی گفت که مامانم بلند جیغ کشید که بابام توی کوچه جلودر دوید توی خونه همه ما از جامون پریدیم سریع رفتیم توی حال مامانم گریه میگرد یه عالمه گفتم مامان عمع کاریش شده؟ مامانم باگریه گفت عمه دیگه تموم شد!عمه رفت!!! من زانوهام سست شدافتادم زمین خواهرام جیغ کشیدن داداشم افتاد روی مبل بابام جلودر موندیه قدم هم تکون نخورد!!!!!بله عمه خوب ومهربونم بعد از تحمل یه عمر مریضی ودردمندی وروزهای سیاه دیدن از این دنیای کذایی حالارفته زیر یه عالمه خاک سرد خلاصه ما نفهمیدیم چه طوری لباس پوشیدیم ویا چی پوشیدیم کی رسیدیم خونشون.

روی یه تخت کنار خونه یه زن کامل دراز کشیده بود وبرای همیشه چشماش رو بسته بود ولی خیلی معصوم بود رو لبش لبخند بود لبخندی که از یه دنیا حرف زیبا قشتگ تر بود.

عمه مهربونم رفت والان چند روزه دل همه خونه همه دارن اشک میریزن.

 امسال برام خیلی بد بود من توی این سال چهار نفر از عزیزانم رو از دست دادم امسال براخانواده ما بهار نبود خزان بود!!!!!

راستی عمه نازنینم خونه نوت ولباس نوت مبارک باشه....

ببخش عمه جونم که بزور عمو وبابا از قبرت جدام کردن ببخش عمه که به جای این که تو پلو عروسی مارو بخوری ما پلو مرگت رو خوردیم...

لطفا یه فاتحه براشون بخونین.

مرسی که به حرفام گوش دادین حالا احساس میکنم سبک شدم خیلی خیلی زیاد...